سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو |  Atom  |  RSS 
چگونه کسی که پاره ای از آنچه را دارد، نمی بخشد، محبّت کامل دوستش را می خواهد ؟ [عیسی علیه السلام]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :25383
بازدید امروز :3
بازدید دیروز :0
» درباره خودم
» لوگوی وبلاگ
» وقتی از عشق حرف می زنیم از چه می گوییم

وقتی از عشق حرف می زنیم از چه می گوییم

ریموند کارور

ترجمه: اسدالله امرایی

 قسمت اول

دوست من مل مک گینیس حرف می زد. مل مک گینیس متخصص قلب است، و همین به او اعتبار می دهد.

چهارتایی دور میز آشپرخانه ی او نشسته بودیم و جین می نوشیدیم. آفتاب از پنجره ی بزرگ پشت ظرفشویی توی آشپرخانه پر می شد. من بودم و مل و زن دوم او ترزا که تری صدایش می کردیم و زنم لورا. آن وقت ها توی آلبوکرک زندگی می کردیم، اما از جای دیگری آمده بودیم.

یک جا یخی روی میز بود. جین و تونیک به راه، تازه به بحث عشق رسیدیم. مل می گفت عشق واقعی کمتر از عشق روحانی نیست. می گفت پنج سال توی مدرسه تربیت کشیش درس خوانده بود و بعد ول کرد و به دانشکده ی پزشکی رفت. می گفت آن سال های موسسه ی تربیت کشیش را مهم ترین دوران زندگی اش می داند.

تری می گفت مردی که پیش از مل با او زندگی می کرد، آنقدر دوستش داشت که می خواست او را بکشد. تری گفت: « یک شب مرا حسابی زد. مچ پایم را گرفته بود و در اتاق روی زمین می کشاند و داد می زد دوستت دارم، دوستت دارم، پدر سگ. مرا خرکش دور اتاق می چرخاند و توی سرم می زد و کله ام را به در و دیوار می کوبید.» بعد ما را نگاه کرد و گفت: « شما با عشقی مثل این چه می کردید؟»

هیکل ترکه ای داشت با صورتی دلنشین، چشمانی سیاه و موی قهوه ای که روی کمرش ریخته بود. از گردن بند فیروزه و گوشواره  ی آویز بلند خوشش می آمد.

مل گفت: « بس کن بابا. زده به سرت! این عشق نیست، خودت هم می دانی. نمی دانم چه اسمی رویش بگذارم، اما نمی شود اسم عشق روی آن بگذاری!»

تری گفت: « هر چه دلت می خواهد بگو. اما می دانم که عشق بود. شاید به نظر تو احمقانه بیاید. اما عین عشق بود. مل آدمها همه مثل هم نیستند. شاید بعضی وقتها کارهای عوضی از او سر می زد. قبول دارم، اما مرا دوست داشته. لابد روش او همین طور بوده، کاری هم نمی شد کرد. مل شک نکن که مرا دوست داشت. عشق در کار بوده، حداقل باید این را بپذیری.»

مل نفس اش را بیرون داد. لیوانش را در دست گرفت. و به طرف من و لورا برگشت و گفت: « یارو تهدید کرده بود مرا می کشد.» نوشیدنی اش را سر کشید و دست دراز کرد و بطری جین را برداشت. « تری آدم خیالپردازی است از آنهایی ست که می گویند مرا بزن تا بفهمم دوستم داری.«تری! عزیزم این طوری نگاه نکن!» دست دراز کرد و لپ او را گرفت. لبخندی روی لبهایش کش آمد.

تری گفت: « حالا با این حرفها می خواهد از دلم در بیاورد.»

مل گفت: « چه چیزی را از دلت دربیاورم؟ مگر چیزی هم هست؟ هر چه لازم است می دانم. همین.»

تری گفت: « راستی چطور شد رفتیم سر این بحث؟» لیوانش را برداشت و سر کشید و گفت: « مل همیشه فکر و ذکرش عشق است. مگر نه عزیزم؟» لبخندی زد و فکر کردم که بحث تمام شده است.

مل گفت: « عزیزم من فقط رفتار  اِد  را نمی توانم به عشق تعبیر کنم. حرف من این است.»

رو کرد به من و لورا و پرسید: « شما چطور بچه ها؟ به نظر شما می شود اسم این را عشق گذاشت؟»

گفتم: « چه عرض کنم. من ارتباطی با او نداشته ام. حتی آن مرد را هم نمی شناسم. اسم او همین طور توی سحبت ها به گوشم خورده. نمی دانم. باید ریز ماجرا دستم باشد تا بتوانم نظر بدهم. اما گمان می کنم حرف شما این باشد که عشق چیزی مطلق است.»

مل گفت: « در عشقی که من از آن حرف می زنم، آدم سعی نمی کند، کسی را بکشد.»

لورا گفت: « من  اِد  را نمی شناسم. چیزی درباره ی او نمی دانم. از موضوع هم خبر ندارم. آدم چطور می تواند راجع به کسی که وضع اش را نمی داند قضاوت کند؟»

دستم را روی دست لورا گذاشتم. لبخند بی رمقی زد. دست او را گرفتم.

گرم بود. ناخن ها را لاک زده و سوهان کشیده بود. مچ او را توی دستم گرفتم و نگه داشتم.

تری گفت: « وقتی ولش کردم مرگ موش خورد.» دست هایش را به بازو قلاب کرد و ادامه داد: « بردندش به بیمارستانی در سانتافه. آن وقت ها آنجا زندگی می کردیم. بیست کیلومتری با اینجا فاصله دارد. نجاتش دادند. اما لثه هایش درب و داغان شد. لثه دندان ها را ول کرده بود و دندان های او بی ریخت و دراز شده بود. مثل دندان سگ.» مکثی کرد. دست هایش را از بازو برداشت و لیوان را بلند کرد.

لورا گفت: « مردم چه کارها که نمی کنند!»

مل گفت: « حالا دیگر کاری نمی تواند بکند. مرده.»

مل نعلبکی لیموترش را به من تعارف کرد. یک پر برداشتم و توی لیوان خودم فشردم و تکه های یخ را با انگشت به بازی گرفتم.

تری گفت: « بدتر هم می شود. یک گلوله خالی کرد تو دهانش. اما آن هم خطا رفت. اد  بیچاره!» سرش را تکان داد.

مل گفت: « بیچاره! چه بیچاره ای بابا. او از اصل، آدم خطرناکی بود.»

مل چهل و پنج ساله بود. قد کشیده و بلندی داشت و موهایش فردار و لخت بود. صورت و دست هایش را توی زمین تنیس آفتاب سوزانده بود. وقت سرحالی حرکات و سکناتش دقیق و حساب شده بود.

پایان قسمت اول



  • کلمات کلیدی :
  • سیداحمدمرتضوی:: 87/11/4:: 8:6 عصر | نظرات دیگران ()

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    من یک به دنبال با سن با کد شهر
    تا

    saeedsaghary

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    http://mohandes-computer.blogfa.com افراد آنلاین: نفر